این فیلمنامه قبلا در تاریخ سی ام آبان ۱۳۸۶  در همین وبلاگ منتشر شده است.

                                              فیلمنامه کوتاه ( نشر مجدد )

   من زنده ام فقط کفش هايم را برده اند   

 

  داخلی ـ صبح زود ـ اتاق بهروز

     صدای تيک تاک ساعت قدیمی شنیده می شود ، نور ضعیفی از لابلای پرده پنجره کوچکی سعی دارد خود را به داخل اتاق بکشد ، شعاعهای نور، تخت کوچکی را که در گوشه اتاق قرار دارد روشن کرده است و بقیه فضای اتاق به سختی دیده می شود. روی تخت ، بهروز دراز کشیده است و به نظر می رسد برای سال های سال خوابیده است . ضبط صوت کوچکی که کنار تخت قرار دارد رو شن است اما نوار به انتها رسیده و صدای خر خر حلقه های نوار شنیده می شود . کامپیوتری قدیمی روی میز قهوه ای رنگی دیده می شود . تصویر مونیتور کامپیوتر یک سایت اینترنتی را نشان می دهد که اتاق چت آن تمام صفحه را گرفته است و نوشته هایی به سرعت روی آن ظاهر می شوند . افراد مختلفی در حال چت هستند، یکی از سمبل های چت که شکل گرافیکی آن صورت انسانی با لبخند را نشان می دهد ظاهر می شود . جای این تصویر را سمبل گرافیکی دیگری می گیرد، این سمبل صورت انسانی وحشت زده  را نشان می دهد . 

     ساعت دیواری ضربه ای را می نوازد و به دنبال آن صدای ضربه های دیگری شنیده می شود . صدای هر ضربه نسبت به ضربه قبلی شدت بیشتری دارد . هنگامی که ساعت ششمین ضربه را نواخت ، بهروز چشمانش را باز می کند و مدتی طولانی خیره به نقطه ای نگاه می کند . صدای تیک تیک ساعت فضای اتاق را پر کرده است . پس از لحظه ای بهروز از جایش بلند می شود و روی تخت می نشیند ، او بدون اینکه به زمین نگاه کند ، پاهایش را را روی زمین می گذارد ، با جستجوی پاهایش بر روی زمین ، دمپایهایش راپیدا می کند و پاهایش را به داخل آن می فرستد و سعی می کند به گوشه اتاق به سمت در حرکت کند .

     جزوات درسی و کتابهای زیادی در سطح اتاق پراکنده شده اند . بهروز در هنگام حرکت مجبور است پاهایش را روی کتابها و جزوات بگذارد و در حالی که آنها را ناخواسته لگد می کند به کمد لباس که در کنار در اتاق قرار دارد نزدیک می شود . در کمد بر اثر ضرباتی شکسته شده است و لباسهای داخل کمد از لابلای شکسته های در دیده می شود . بهروز سعی می کند پیراهن سفیدی را از داخل کمد بر دارد . به نظر می رسد پیراهن در دستان بهروز جای نمی گیرد و از دستانش می گریزد .

     او به سمت دیگر اتاق می رود و به آینه کوچکی که روی دیوار نصب شده است نزدیک می شود ، شیشه آینه شکسته است و فرمی عجیب و غریب از خوردهای شکسته آینه ، روی آن تشکیل شده است . بهروز به داخل آن نگاه می کند اما هیچ تصویری از بهروز در آینه دیده نمی شود . او تعجب می کند اما سریع حالت عادی به خود می گیرد ، به نظر می رسد این کار هر روز او باشد .

     بهروز آینه را از روی دیوار بر می دارد و در حالی که به داخل آن می نگرد زاویه آن را تغییر می دهد . به نظر می رسد چیزی در آینه دیده است . او می چرخد و به سوی تختش نگاه می کند . کالبد بهروز که روی تخت دراز کشیده است دیده می شود . بهروز به سمت تخت می رود و سعی می کند جسدش را تکان دهد اما موفق نمی شود . روی صورت جسد اثر ضربه و کبودی دیده می شود . بهروز کنار جسدش روی تخت می نشیند. به نظر می رسد حالت درماندگی دارد و نمی داند که چکار کند . دوباره به جسدش نگاه می کند ، سرش را می چرخاند و نگاهش به میز کوچکی که در انتهای تخت قرار دارد می رسد . روی میز دسته گل قرمزی که با سلیقه ای خاص پیچیده شده گذاشته شده است .

     بهروز لحظه ای مکث و به دسته گل نگاه می کند ، ادامه حرکت نگاه او به پایین میز و به جعبه خالی کفشی ختم می شود . در جعبه کفش ، کنار آن روی زمین افتاده است . صدای ارسال پیامی از بلندگوی کامپیوتر شنیده می شود . بهروز به سوی کامپیوتر نگاه می کند ، روی صفحه کامپیوتر یکی از شکلهای گرافیکی چت دیده می شود و به دنبال آن جملات افرادی که با هم چت می کنند روی صفحه کامپیوتر ظاهر می شوند .

     بهروز به سمت کامپیوتر می رود و پست میز آن می نشیند . نور کامپیوتر صورت او را روشن می کند و شعاعهای نور پنجره که روی پشت شانه ها و موهایش می تابد به او حالت معصومانه ای می دهد . بهروز یکی از اتاقهای چت را باز می کند و پیام زیر را می نویسد .

 

                                        من زنده ام  

                                             فقط کفشهایم را برده اند .

                                                                               بهروز

 

و پیام را ارسال می کند .

 

خارجی ـ روز ـ خیابان

     دسته گلی که شبیه گلهای روی میز اتاق بهروز است کادر را پر کرده است ، دوربین عقب می کشد، دختری جوان در حالی که دسته گل را زیر بغل دارد و عینکی دودی زده است به دوربین نزدیک می شود و قدم زنان وارد ساختمان یک شرکت می شود .

 

داخلی ـ روز ـ راهرو ـ اتاق شرکت

     دختر جوان در حالی که عینک دودی را بر می دارد از راهرو شرکت عبور می کند و وارد اتاقی می شود . به جز دوستش پرستو سایر همکاران دختر  هنوز نیامده اند . پرستو پشت کامپیوتری نشسته است و مشغول کارش است . آنها برای یکدیگر دست تکان می دهند .

پرستو : سلام

دختر : سلام ، صبح به خیر

     دختر به سمت کامپیوترش می رود و آن را روشن می کند ، سپس گلها را داخل گلدانی که روی میز کنار اتاق قرار دارد می گذارد و با دستهایش به گلها حالت می دهد . دختر پشت میز کامپیوترش می نشیند و قسمت چت آن را فعال می کند ، بلا فاصله پیامی روی صفحه مونیتور کامپیوتر نقش می بندد .

 

                                       من زنده ام  

                                             فقط کفشهایم را برده اند .

                                                                               بهروز

 

دختر پیام را نگاه می کند و لبخند می زند و به سوی دوستش پرستو بر میگردد .

دختر : باز این یارو بهروزه اس

پرستو به سوی دختر می رود و بالای سرش می ایستد .

پرستو : چی میگه این ؟

دختر : نمی دونم از تیر ماه پارسال هر روز این پیامو ارسال می کنه ، من زنده ام فقط کفشهایم را برده اند .

     دختر به سوی مونیتور کامپیوتر می چرخد و در حالی که عینک طبی اش را به چشمهایش می زند به مونیتور خیره می شود . انعکاس پیام بهروز روی شیشه های عینک دختر دیده می شود . دختر همچنان به پیام نگاه ما کند .

 

                                                                   نگارش: احسان صباغی    ۱۳۷۹

 

   ========================================

 

این فیلمنامه قبلا در تاریخ سی ام آبان ۱۳۸۶  در همین وبلاگ منتشر شده است.