صدای باد می آید، عبور باید کرد
صدای باد می آید، عبور باید کرد

صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد.
و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
سهراب سپهري ( مسافر )

I can hear the sound of the wind, one must pass and I am a pilgrim O everlasting winds!
Carry me to the expanse of formation of leaves
Carry me to the briny childhood of streams
And until the grape ripens
Fill my shoes with the beautiful motion of prostration
Life my minutes to the peak of the repeated pigeons
In the white sky of instinct
And convert my chance existence
Into a pure lost communication near the tree
And in the breath of solitude
Shake up the openings of my comprehension
Send me toward the kite of that day
Carry me to the solitude of the dimensions of life
(Sohrab Sepehri (traveller - Pilgrim

با تشکر از خانم پریسا بصیری برای ارسال این شعر زیبا
بادبادک خیالی
بادبادکهای خیال
باد میوزد
در لابلای این همه خاشاک
اندیشه معیوب میشود
چشمانم پر زخاشاک میشود
باد میوزد
بیمار گونه مبهوت
گم میشوم
در لابلای هیچ ها
پوچ ها
در لابلای این همه خاشاک
باد میوزد
چقدر سنگینم
از وسواس
از شک
دیگر خوب نمیبینم
در کجای این همه تاریکی
راهی آیا هست
باد میوزد
به کجا بیاویزم
پندارم را
تا نیک شود
باد میوزد
تکرار کنان
وز وز
وز وز
همراه میروند
برگ هایی سرگردان .
باد میوزد
برگ ها چقدر
بوی پوسیدن گرفته اند
برگ ها از من فاصله میگیرند
انگار که شک هایم
در کتابچه کوچک چشمانم
خطی نوشته اند
باد میوزد
و باد بادکها ی خیالم
که انس میگرفتند با باد
نخهای پیوندشان از خاک
در اوج
پاره میشوند
باد میوزد
شک میکنم
به ناخدای کشتی نجات
به باد
به باد که بالا برنده است
که پایین برنده است
باد میوزد
شک میکنم به باد
به آفتاب به ماه
و باد میبلعد
تمام هستی بادبادکهارا
تمام هستی مهربانی ها را
باد میوزد .
وز وز کنان
همراه باد
پوسیده میشوند
تکه تکه میشوند
بادبادکهای خیالم .
باد میوزد
وز وز کردن شعر روز میشود
و موجود کودن قرن 21
با غرور
بی هیچ مدرکی از فهم
بی هیچ منطقی از عقل
با باد تا ستاره خیالهای تلقینی
پرواز میکند
باد میوزد و باد بادکهای خیال من
از نردبان دروغهای مزمن
بالا میروند
و خدا را میبینم
که خدا هم کاغذی است
و ذهن من مشوش است
انسان خدا میشود
و خدا انسان .
پس آفریدگار کیست ؟
باد میوزید
وقتی که خون ناحق کودکی
بر روی ناخنهای صدف نقش بسته است
مادر م زمین
آثار زشت کووکان خویش را
در خود ادغام میکند
باد میوزد
همه میدانند
مادرم زمین
همیشه ابستن است
آبستن هزاران مرده
هزاران جوان خون آلود
باد میوزد
و کسی به یاد نمیاورد
وکسی نمی گوید
از کودکان زخمی در جنگ
در قرن 21
قرن آزادی بشر
باد میوزد
با غرور
و زمین بلعیده است
هزاران مصدق را
استفراغ میکنم
تمام ستاره های خیالی را
تمام خواب های باطل را
باد میوزد
شک میکنم
به بادبادکهای خیالم
که پاره میشوند
و باد زوزه میکشد
میچرخد
اما خیال من اینبار
چسبیده است
به شاخه های خشک قدیمی
به شاخه هایی که باد
آنهارا شکسته است
و باد میوزد
وز وز وز
وز وز وز
و بادبادکهایی سبک سر
بالا میروند بالاتر
و من در لابلای پوسته های پندارم
آرام میاندیشم
و باد میرود بی من ..
شعر از خانم پریسا بصیری
اهل كاشانم